انگار اصلا توی این دنیا نیستم حس می کنم نسبت به هر چیز و هر کس توی اطرافم بیخیال و بی تفاوتم. از سر عادت یسری کار انجام میدم و هیچ کنترلی روشون ندارم و فقط انجامشون میدم. دچار توهم میشم. خیلی چیزا حتی اسم دوستای صمیمیم یا اطرافیانم رو فراموش می کنم…
انگار اصلا توی این دنیا نیستم حس می کنم نسبت به هر چیز و هر کس توی اطرافم بیخیال و بی تفاوتم. از سر عادت یسری کار انجام میدم و هیچ کنترلی روشون ندارم و فقط انجامشون میدم. دچار توهم میشم. خیلی چیزا حتی اسم دوستای صمیمیم یا اطرافیانم رو فراموش می کنم…
نمیتونم، من هیچ وقت نمی تونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. احساس می کنم هر کاری که انجام می دم از سر اجبار هست. خیلی وقتا احساس خستگی و کلافگی دارم.
از اینکه همش بشینم رویاپردازی کنم و نشه… خسته شدم. دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه! زندگیم خسته کننده شده و هیچ شور و هیجانی ندارم.
چرا دائم گذشته رو مرور می کنم؟!
دائم دارم به روزای خوب و بدی که گذشته فکر می کنم انگار تو گذشته گیر کردم و به جای حالا توی گذشته زندگی می کنم…
چرا من انقد تنبلم؟ معمولا برای انجام هیچ کاری انگیزه ندارم کاری هم که دلم نخواد و خوشم نیاد رو انجام نمیدم! خیلی کارها و برنامه ها هست که باید انجام بدم ولی تا وقتی تحت فشار نباشم کاری نمیکنم.
حس می کنم از نظر اخلاقی نسبت به بقیه برترم، اما چرا؟
همیشه می دونم چی درسته و چی خوبه و سریع نظرمو میگم احساس میکنم برخلاف من که کارم درسته آدمهای زیادی اشتباه میکنند.