خودمو دوست ندارم چون… راههای دوست نداشتن خودتان!
خودمو دوست ندارم چون هزار دلیل برای دوست نداشتن خودم دارم!
این روزها کلیشه های زیادی در مورد دوست داشتن خودمان در اینترنت و کتاب های خودیار می بینیم. البته در دل این کلیشه ها رگ هایی از واقعیت هم وجود دارد! مربی های زیادی به ما می گویند باید خودت را دوست داشته باشی چون اگر خودت را دوست نداشته باشی به صورت ناهوشیار خودت را لایق شادی، ثروت و موفقیت نمی بینی! یا اگر خودت را دوست نداشته باشی دچار بیماری می شوی! زودتر پیر می شوی! شما بی هدفی و نتیجه نداشتن و همینطور اضطراب دائمی را هم به این دلایل اضافه کنید!
وقتی دقت می کنیم می بینیم کسی به ما نمی گوید چطور خودمان را دوست نداریم؟ چه کارهایی میکنیم که نتیجهاش میشود دوست نداشتن خودمان؟
خودمو دوست ندارم چون من باید…!
چون باید دکتر میشدم ولی نشدم!
چون مامانم می خواست پسر به دنیا بیام من باید پسر میشدم!
چون باید خیلی لاغر بشم!
چون باید شوهر می کردم ولی کسی منو نگرفت!
چون باید بیشتر پول در بیارم که بتونم خانوادمو حفظ کنم.
و هزاران چون باید دیگه… همین حالا صفحه نوت گوشی تون رو باز کنید یا یه برگه بردارید و چون باید های خودتون رو بنویسید و بعد از خودتون بپرسید چرا؟
تمرین شما اینجوری میشه:
خودمو دوست ندارم چون باید خیلی وقت پیش ازدواج کرده بودم! چرا؟ چون همه دخترای فامیل ازدواج کردن!
حالا یک بار دیگه جمله تون رو تغییر بدید و به صورت مثبت بنویسید:
با وجود اینکه می تونستم ازدواج کنم و نکردم خودمو دوست دارم! چرا؟ چون می دونم ازدواج تنها راه خوشحال بودن نیست!
خودمو دوست ندارم چون من خوب نیستم!
زمان سنج موبایل را روشن کنید و برای 5 دقیقه زمان بگیرید. حالا به ویژگی های منفی خودتون فکر کنید و سعی کنید آنها را بشمارید.
من خیلی احمقم/ من خیلی کندم/ من اصلا خوب نیستم/ من زشتم/ چاقم/ ناامید کننده ام و…
چند صفت منفی در این چند دقیقه به ذهنتون رسید؟ فکر می کنید در طول زندگی تون چند بار این صفت ها رو تکرار کردید و دوباره تکرار کردید؟ میلیاردها بارها درسته؟
اما اگر شما واقعا خیلی احمق نباشید/ خیلی کند نباشید/ بد نباشید/ زشت نباشید/ چاق نباشید/ ناامید کننده نباشید چی؟ آیا این صفت ها همون چیزهایی نیستن که دیگران راجع به شما گفتن و شما هم باور کردید؟ اگر اینها فقط قضاوت های اشتباه دیگران باشن چی؟
خودمو دوست ندارم چون هیچکس منو دوست نداره! من مهم نیستم!
وقتی وارد جمعی می شوم دیگران از من فاصله می گیرند، کسی دوست ندارد هم گروهی من بشود، کسی نمی خواهد کنار من بنشیند! پشت سر من حرف های زیادی هست، شنیدم که من را آدم بد عنق و خودخواهی می دانند و دوست ندارن حتی با من حرف بزنند! من هیچ وقت محبوب دیگران نبودم. وقتی در جمع چیزی می گویم دیگران وسط حرف من می پرند و اجازه نمی دهند حرفم را تمام کنم. احساس می کنم با رفتارشان به من یادآوری می کنند که اصلا دوست داشتنی نیستم و باید ساکت بشوم!
وقتی تنها هستم مهم نیست چه لباسی می پوشم، دیر به دیر حمام می کنم و اکثر اوقات حوصله آشپزی کردن ندارم. چون بعد از آشپزی باید کارهای زیاد دیگری انجام بدهم که برای هیچ کدام این کارها حوصله و انرژی ندارم. وقتی مریض هستم سعی میکنم درد را تحمل کنم چون فکر میکنم خودم خوب میشم و نیاز به پزشک ندارم البته در نهایت از شدت درد ناچار می شوم به پزشک مراجعه کنم چون راه دیگری ندارم. اما وقتی مهمان دارم همه چیز تغییر می کند، بهترین لباس هایم را میپوشم، آرایش می کنم و سعی میکنم بهترین غذایی که می توانم را بپزم و در بهترین ظرف ها از مهمان پذیرایی می کنم
دوست داشتنی نیستم چون کارای بد زیادی کردم!
وقتی به گذشته ام نگاه می کنم اشتباهات تمام نشدنی زیادی می بینم، کارهایی که اصلا نمیدونم برای چی انجام دادم ؟ مدام از خودم میپرسم چطور تونستم با اون آدم وارد رابطه بشم و بهش اجازه بدم به بدن من دست بزنه! چطور انقد ساده لوح بودم که به راحتی درگیر اعتیاد شدم؟ چرا حواسم به خودم نبود هیچ وقت؟ چرا مواظب دوستام نبودم و همیشه می رفتم سراغ آدمایی که خودم میدونم بهم ضرر می زنند!
خیلی احساس گناه دارم و فکر میکنم هر بلایی سرم بیاد حقم هست چون باید تنبیه بشم! اگر به اندازه کافی خودمو تنبیه نکنم دوباره کارهای بدم رو ادامه میدم میدونم…
بخشیدن دیگران بسیار راحت تر از بخشیدن خودمان است، اما بخشیدن خودمان خیلی مهم تر از بخشیدن دیگران بخاطر اشتباهات شان است. برای بخشیدن خودمان به کمی صبوری و عشق می خواهد
خودمو دوست ندارم چون یه آدم بی ارزشم!
من واقعا آدم بی لیاقت و بی ارزشی هستم برای همین هم هست که به آرزوهام نمیرسم و همیشه در حال دویدن و نرسیدن هستم. من از کودکی یاد گرفتم که لیاقت هیچ چیز خوبی را ندارم چون من یک موجود ضعیف و بی ارزش هستم. وقتی تصمیم می گیرم کار انجام بدهم مدتی برای آن خوشحال هستم ولی خیلی سریع این خوشحالی به ناامیدی تبدیل می شود و انگیزه من برای رسیدن به آن هدف هم از بین می رود.
باور بی ارزش بودن جز فکر هایی است که خیلی ما آن را کاملا باور کرده ایم و نمی خواهیم دست از این باور نادرست بکشیم. چون نمی دانیم وقتی بدون این باور زندگی کنیم چطور آدمی خواهیم بود؟ وقتی احساس می کنید ممکن است زندگی از کنترل شما خارج شود مضطرب می شوید. این اضطراب دوباره شما را به ارزش بودن برمیگرداند!
بهترین و سریع ترین راه برای پذیرش و دوست داشتن خودتان استفاده از محصول “دوست داشتن و پذیرش خود” یکی از محصولات مجمموعه خودیاری هست.
با استفاده از این محصول: خودتان را کاملا و عمیقا می پذیرید. اعتماد به نفس و آرامش درونیتان بالا می رود. تبدیل به فردی مصمم و موفق می شوید.
من چون زشتم و نمیتونم عکس بگیرم از خودم بدم میاد ایا میتونه کسی کمکم کنه دلم واسه خودم شکست الان ۱۸سالمه دارم میرم ۱۹سالگی ولی بخدا نباید من الان ۱۹ساله برم یا هیجده باشم چون من تو ۱۵سالگی حس نکردم همش به فکر این بودم که من به چه درد میخورم همه رفیقای تو اون سن حال کردن ولی من عقب موندم تاحالا هم عقبم بااین فکرا نمیزارن اصلا کاریی کنم آیا کسی میتونه کمکم کنه تورخدا
سلام دوست عزیزم
لطفا از طریق این لینک جلسه رایگان رزرو کنید تا با هم صحبت کنیم.
https://khodyari.com/reserve/free
منتظر تماستون هستم
سلام. خب قبل از اینکه بگم چه اتفاقی افتاده بگم خدارو شکر که هستید حرف بزنم باهاتون… من ۱۵ سالمه و میدونم که توی دوران بلوغم… ولی فقط خودم خودمو درک میکنم… من توی خانواده ای بزرگ شدم که همه دنبال این بودن که حق باهاشونه و دیگران دارن اشتباه میکنن… تقریبا هرروز دعوا داریم… ☹️ من اصلا از این وضع خوشحال نیستم ولی به مامانم که میگم دقیقا جوابش اینه:« مشکل من و بابات به خودمون ربط داره تو زندگیتو بکن…» میدونم شما هم شاید بگین همینو بهم… ولی من واقعا احساس تنهایی میکنم… هیچکس هیچ کاری واسه زندگیمون نمیکنه همه فقط مینالن مخصوصا مامانم… ازش خواهش کردم بره مشاوره میگه مگه مشاوره میتونه گذشته منو تغییر بده؟…☹️ من توی مدرسه تیزهوشان درس میخونم و مشکل درسی نداشتم اما امسال اول سال یه دعوا شد توی خونمون و منم به اضافه ی استرس مدرسم کلیییییی استرس اونو کشیدم و این شد که یه هفته نتونستم غذا بخورم ولی برای هیچکس مهم نبود… من ترم اول رتبه اول نمره شدم وقتی به مامانم گفتم بغلم کرد… ازش پرسیدم چه حسی داری الان؟ گفت نمیدونم شااااید خوشحال باشم… هیچکس تا حالا منو دوست نداشته… من تا حالا با هیچ پسری دوست نشدم… حتی هیچکس بهم نگفته دوست دارم هیچوقت… ولی هفته پیش چون روسریم جلو پسر خالم اومده بود عقب تر بابام بهم گفت هرزه… هنوز قهریم با هم … من واااقعا خودمو دوست ندارم واااقعا … یعنی میبینم یه نفر به خاطر این که عشقش ولش کرده ناراحته آرزو میکنم کااش جاش بودم… مقاله ی ریاضیم تو کشور برگزیده شد چاپ شد… ولی هیچکس بهم نگفت آفرین اونا نمیدونن زندگی چیه… من جدیدا نمیتونم درس بخونم احساس میکنم ذهنم قفل شده به گوشی اعتیاد پیدا کردم من عااشق درس بودم… کمکم کنید تورو خدا… مامانم نمیاد بریم مشاوره که تمومش کنن بهشون میگم میگن ادا آدم خوبا و عاقلا رو در نیار زندگیتو بکن… میخوام خودمو بکشم ☹️
می دونم که روزهای سختی رو می گذرونی..
بنظر میاد اضطراب بالایی رو تجربه کردی و کلی حرف برای گفتن داری، ازت می خوام برای بهتر شدن حالت با ما تماس بگیری و از جلسه رایگانمون استفاده کنی تا بتونم هم بهتر حرفاتو بشنوم هم اینکه با هم برای حل کردن مسائل زندگی ات راه حل ایجاد کنیم. منتظرت هستیم… اینم لینک رزرو جلسه رایگان ما
https://khodyari.com/reserve/free
سلام همون تنهاییم
من اگه جای تو بودم و انقد هوش و موفقیت داشتم والا غم و غصه نداشتم.
سلام…
نمیدونم چرا اینا رو دارم به شما میگم ولی…
دختری 17ساله هستم که اصلا به خودم حس خوبی ندارم…من باهمه مهربونم با دوستام با همه…ولی شاید گاهی هم عصبی باشم….اینقدر با همه مهربونم و براشون با جون و دل کاری انجام میدم که برای خودشون عجیبه و گاهی مغرور میشن…از خودم خوشم نمیاد و به نظرم هیچ استعدادی ندارم…سال دیگه هم کنکور دارم ولی الان شوقی برای درس خوندن ندارم…پدر و مادرم خوب هستن و منو تامین می کنند .اینقدر که همه بد شدن تصمیم میگیرم تنها باشم … ولی میبینم برای کسی کاری از دستم بر میاد انجام میدم…من اون حس خوبی که به افراد منتقل میکنم رو دریافت نمی کنم…ار از ضاحرمم راضی نیستم…
واقعاً نمیدونم باید چی کار کنم….
ریحانه عزیزم سلام
ممنون که حرف دلت رو بهمون گفتی و خودتو بیان کردی.
پیشنهادم بهت اینکه از جلسه رایگان سایت استفاده کنی تا بتونیم با هم صحیت کنیم و در مورد مساله ای که داری بیشتر و جدی تر صحبت کنیم و به لطف خدا کنار هم حلش کنیم.
مشتاق شنیدن صدات هستم.
لینک درخواست جلسه رایگان:
https://khodyari.com/reserve/free/
سلام من دختری 16 ساله،
اصلا اعتماد به نفس ندارم، خودمو دوست ندارم، خیلی نگرانم و ناراحتم از این بابت لطفا راهنمایی کنید ممنون میشم.
خوبه که مساله تو دیدی و جرات بیانش رو داری
اگر مایل باشی می تونی یک جلسه رایگان مهمان ما باشی تا بیشتر در مورد مساله بهتر و متمرکز کار کنیم و یا اینکه می تونی از کتاب من دوست داشتنی که در سایت موجود هست کمک بگیری و مطالعه اش کنی. همینطور محصول از نگرانی تا آرامش هم کمک خوبی هست برای بالا رفتن اعتماد به نفس شما
سلام مریم عزیز
مواردی که مطرح کردی دردناک و البته خیلی کلی هستن.
لازمه بیشتر بررسی شون کنیم تا بتونیم بفهمیم چطور بهت کمک کنیم تا بتونی اعتماد به نفستو بدست بیاری و خودتو به خوبی درک کنی.
سلام .من خیلی با خودم درگیرم اصلا احساس رضایت از خودم و انچه هستم نمیکنم احساس کمبود میکنم و خودمو سرزنش میکنم جایگاهم رو دوست ندارم دلم نمیخواد معمولی باشم میخوام یه شغل خاص داشته باشم تازگیها احساس میکنم همه عمرم اشتباه کردم حتی چیزایی که باورشون داشتم هرکاری رو شروع میکنم تردید دارم و ادامه نمیدم .نمیدونم چی راضیم میکنه
سلام دوست عزیز
تردید داشتن یعنی توجه کردن! شک کردن! و این خبر خوبیه…
تردید داشتن به زندگی بخشی از راهکار برای ادامه بقاست. تردید داشتن رو به عنوان یک ابزار فوق العاده برای زندگی قبول کنید و ببینید توی این لحظه از زندگی چه چیزی دارید؟
زنده بودن! شجاعت برای زندگی نیاز به تردید داره
سلام
برعکس تمام مراجعینتون من سنم زیاده ۴۶سالمه شوهرم منو کنار گذاشت دخترمم رفت دنبال ارزوهاش توی یه خونواده ی شلوغ بزرگ شدم شاگرداول مدرسه بودم کاپیتان تیم والیبال مدرسه بودم و بدای تیم استان انتخاب شدم خیاطی میکردم تابستونا با اینکه بابام مشکلی نداشت ولی تودم دوست داشتم درامد داشته باشم گلدوزی و هر هنری که دخترای اون زمان رراشون ارزش حساب میشد رو بلد بودم ولی طنازی و لوندی بلد نبودم چون مامان و بابام همش دعوا داشتن و بابام دنبال خانومای دیگه بود منم بچه اول و بهم برمیخورد خلاصه گذشت توی ۳سالگی بدنم با اب جوش سوخت هیچوقت ازبابام ناراحت نبودم که چرا درمانم نکرد بزور میخاس به یه پولدار منو شوهر بده که مشکل سوختگیمو حل کنه پسره راننده ی کامیون بود دوست نداشتم و بهم خورد رفتم دانشگاه تهران بعد توی محل کارم خواستگار برام بود چون چهرم زیبا بود هنوزم هست متاسفانه و مجبور شدم یکی رو انتخاب کنم بهش گفتم سوختگی دارم قبول کرد گفت بعداز دوتا بچه بریم جراحی خودش دیپلمه بود
با وجود یا بچه گذاشتم بره برا تحصیل ترم اخر یه دخترا رو اغفال کرده بود و به من گفت میخام زن بگیرم به قدم گیر داد۱۵۴ کوتاهه
به سوختگیم گیر داد
به شغلم که چرا معلم نیستی و همش سرکاری
پولام رو بزور میگرفت و کتک کاری
اصلا کارتم دستش بود
بعدا گفت دماغت کج شده چرا!!!!بعدتر گفت چرا چاق شدی چرا دندونات مثل روز وول نیست پیر شدی باید یه زن دیگه بگیرم و هر روز با یا زنی خبرش رو میشنیدم بلاخره۳سال پیش با هر ترفندی بود ازش جدا شدم و با دخترم زندگی میکردم دخترمم همون رفتارای باباش رو با من داشت ولی چون تناا بودم چاره ای نداشتم الانم رفته و من تناام و نمیدونم چکار کنم خودمو اصلا دوست ندارم هنرامم فراموش کردم و گذاشتم کنار چون توی زندگیم به چشم نیوند و بدن و لوندی مهم بود که تداشتم چکار کنم ؟؟
سلام دوست عزیز
ممنون از اعتماد و وقتی که برای صحبت کردن گذاشتید.
لطفا با ما تماس بگیرید تا به صورت تخصصی کمکتون کنیم.
عزیزم
الان مطلبم رو گذاشتم نوشته قبلا دیگاهتون ثبت شده درحالیکه هیچ جوابی برام تاحالا گذاشته نشده اینم یکی از درداام هست کا حتی یه کار ساده رو نمیتونم انجام بدم
سلام دوست عزیز
بابت تاخیر در پاسخگویی عذر می خوام.
حتما با ما تماس بگیرید، کمک تخصصی لازم هست.