خیلی برام پیش میاد که وقتی بیدار میشم انقدر احساس سرزندگی و هیجان می کنم که باور دارم هیچ چیز نمی تونه جلومو بگیره و اون روز کلی فعالیت و تلاش می کنم. در عوض یه روزهایی هم ساعت رومیزیم چند بار زنگ می خورده من خاموشش می کنم! اول صبحی انقدر اوقاتم تلخه که بهتره از روی تخت بلند نشم و بیرون نرم که خدایی نکرده باعث ناراحتی کسی نشم! این روزهایی که حوصله ندارم خیلی طولانی و خسته کننده هستند اما روزهایی که حالم خوبه خیلی سریع می گذرن. دوست دارم بدونم چرا یه روزهایی انرژی زیادی دارم یه روزهایی نه؟
نوشتهها
من خیلی مهربون و بحشنده هستم، برای دوستام وقت می زارم و گاهی وقتا کارای خودمو کنار می زارم که بهشون کمک کنم… اما یه وقتایی هم خیلی حسابگر و سرد رفتار می کنم. فکرای بدی میاد توی ذهنم و رفتارم تغییر می کنه و به نظر یه آدم دروغ گو و بدطینت میرسم… نمی دونم چرا اینجوریم؟
احساس می کنم خیلی از آدم ها درک نادرستی از من دارن و فکر می کنن که من ضعیف و شکننده هستم! در حالی که فکر می کنم قوی و توانمند هستم. یا فکر می کنن من آدم جالبی نیستم در حالی که خیلی خوب می تونم ارتباط برقرار کنم. حس می کنم دیگران به خاطر درک نکردن من، احترامی که سزاورش هستم رو به من نمی گذارن شاید اگر منو می شناختن طور دیگه ای رفتار می کردن.
باور دارم اگر بمن فرصت داده می شد که طور دیگه ای رفتار کنم می تونستم خیلی بهتر از چیزی باشم که الان هستم. مدام احساس می کنم نمی تونم حرفl رو به خوبی به دیگران منتقل کنم و آنها منظور اصلی حرف من را درک نمی کنن…
وقتی از کنار دیگران رد میشوم، کافیه صدای خنده و حرف زدنشون رو بشنوم، اون وقت مطمئن میشوم که درباره من صحبت میکنن. اگر در روزی که برای گردش بیرون میروم باران بباره، فکر میکنم که دنیا نیز بر علیه منه و میخواهد برنامههام رو به هم بزنه. البته گاهی اوقات میدانم که چنین افکاری غیرمنطقیه؛ اما باور دارم که مسائل بهطور عمد برایم رخ میدهن. توقع بروز بدترین اتفاقها رو دارم و همیشه با عجله نتیجهگیری میکنم. بههیچ وجه دوست ندارم دیگران خود واقعیام رو ببینند؛ چون نمیخواهم از من چیزهایی بدونن و بعد بر علیه خودم بهکار ببرن.»
انگار اصلا توی این دنیا نیستم حس می کنم نسبت به هر چیز و هر کس توی اطرافم بیخیال و بی تفاوتم. از سر عادت یسری کار انجام میدم و هیچ کنترلی روشون ندارم و فقط انجامشون میدم. دچار توهم میشم. خیلی چیزا حتی اسم دوستای صمیمیم یا اطرافیانم رو فراموش می کنم…
نمیتونم، من هیچ وقت نمی تونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. احساس می کنم هر کاری که انجام می دم از سر اجبار هست. خیلی وقتا احساس خستگی و کلافگی دارم.
از اینکه همش بشینم رویاپردازی کنم و نشه… خسته شدم. دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه! زندگیم خسته کننده شده و هیچ شور و هیجانی ندارم.